باز فاروقي که عدلش بود کار
گاه ميزد خشت و گه ميکند خار
با در منه شهر را برخاستي
ميشدي در شهر وره ميخواستي
بود هر روزي درين حبس هوس
هفت لقمه نان طعام او و بس
سرکه بودي با نمک بر خوان او
نه ز بيتالمال بودي نان او
ريگ بودي گر بخفتي بسترش
دره بودي بالشي زير سرش
برگرفتي همچو سقا مشک آب
بيوهزن را آب بردي وقت خواب
شب برفتي دل ز خود برداشتي
جمله? شب پاس لشگر داشتي
با حذيفه گفت اي صاحب نظر
هيچ ميبيني نفاقي در عمر
کو کسي کو عيب من در روي من
ميل نکند تحفه آرد سوي من
گر خلافت بر خطا ميداشت او
هفده من دلقي چرا برداشت او
چون نه جامه دست دادش نه گليم
بر مرقع دوخت ده پاره اديم
آنک زين سان شاهي خيلي کند
نيست ممکن کو به کس ميلي کند
ازعطارنيشابوري منطق الطير